سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شخصی

دوشنبه 87/4/31 ::  ساعت 8:20 صبح


ایندفعه توی این پستم میخوام یه کم از دنیای چتم بگم، حدود 2/5 سال هست که
درسم تموم شده و توی این مدت اوقات فراغتم رو اکثرا با چت کردن پر میکنم
،یعنی یه طوری شده که به چتیدن معتاد شدم و روزی نیست که نیام و آف هام رو
چک نکنم .  توی این مدت هم دوستان خوب پیدا کردم هم دشمن !!هم کلی دوست
دختر پیدا کردم هم دوست پسر .. نت دنیای عجیبیه و به ظاهر مجازی ولی در
پشت هر اسم آیدی فردی واقعی با احساسات واقعی و دنیای واقعیش وجود داره
... هر دفعه یه سری ماجرات برام تکرار میشدن ولی از اونجایی که دختری فوق
العاده احساسی هستم اتفاقات پیشین هیچکدوم تجربه ام نشد . .. و دود هر
آشنایی تو چشم خودم میرفت . تا حالا خوشبختانه یا بدبختانه نتونستم هیچ
کدوم از دوستای نتیم رو بیرون حضورا ملاقات کنم .میخوام هر دفعه ماجرای
دوستیم با بچه های نت رو به عنوان پست بذارم. اگه آدمای نت صادق بودن
مطمئنم میتونست دوستی های خوبی ایجاد بشه ... یکی از بدی های من اینه که
خیلی زود به اطرافیانم وابسته میشم و این موضوع در رابطه با دوستای نتیم
هم صدق میکنه... حدود دو ماه پیش تصمیم گرفتم که دیگه به نت واقعا به چشم
دنیای نتی نگاه کنم و رو این حساب توی روم میرفتم و سعی میکردم توی
بحثاشون شرکت کنم . یه روز که توی رووم بودم یه پسری که 19سالش بود به اسم
مجید بهم پی ام داد و در مورد عاشق شدن با هم صحبت کردیم ، گفت که توی نت
عاشق یه دختری شد که خیلی زیبا بوده ولی سر یه سری موضوعات از هم جدا میشن
و منم واسش از حمید که قدیما خیلی دوسش داشتم گفتم و بهش گفتم که سعی کن
عاشق اخلاق آدما بشی نه ظاهرشون.. بعد از اون شب شبای بعد هر دفعه با هم
توی کنفرانس در مورد موضوعات مختلف صحبت میکردیم . اکثر بحثامون هم در
مورد اعتقادان مذهبی بود که فهمیدم خیلی پسر با ایمانیه با اینکه سن کمی
داشت ولی خیلی خوب صحبت میکرد و درک و فهم بالایی هم داشت به طوری که حتی
من گاهی شک میکردم توی سنش !!حدود سه هفته هر شب تا صبح با هم بودیم اون
رو وویس صحبت میکنه منم اکثرا تایپ میکنم ..به حدی که دیگه توی این مدت کم
کاملا همدیگر رو میشناختیم ... یه روز صبح طبق معمول که داشتیم با هم صحبت
میکردیم یه لحظه حس کردم که چقدر دوسش دارم در وافع همه چیز توی چند لحظه
شروع شد حس کردم قلبم داره میلرزه ( توضیح دادن اون حالات واسم سخته و
قابل بیان نیست ) یه دفعه شروع کرد از من تعریف کردن و منم ناخودآگاه بهش
گفتم که گرمای وجودت رو میتونم حس کنم !!! همین یه جمله شروع کننده همه
چیز بود ..... چون بهم وب داده بود وقتی این جمله رو بهش زدم یه دفعه
دستاش رو از رو خجالت رو صورتش گذاشت و قرمز شد... هیچ وقت فکر نمیکردم یه
جمله به این سادگی بتونه به کل یه رابطه رو تغییر بده ... اون روز گذشت و
تمام حرفای اون روز فراموشم شد ... چند روز بعد یه بحث روانشناسی بینمون
پیش اومد و میخواستم بفهمم که چه طور فردیه ؟ سمعیه ؟ بصریه ؟ یا لمسی؟ و
برای این که متوجه بشم بهش گفتم که چشماش رو ببنده و یکی از خاطرات خوبش
رو در نظر بیاره و ازش خواستم که بعدش بهم بگه که صدا رو بیشتر حس میکنه
یا تصویر یا لمس کردن رو ؟ هر بار که چشماش رو میبست میگفت هیچکدوم نیست
فقط یه حس قلبیه !!! من میگفتم مگه میشه و بازم ازش میخواستم که بیشتر
تمرکز کنه ولی بازم نمیتونست . دفعه آخر چون کنجکاو شده بودم گفتم میشه
خاطره ایی رو که فقط توش حس قلبی هست رو برام بگی . گفت چند روز پیش یه
نفر یه حرفی بهم زده که وقتی بهش فکر میکنم یه حس خوب بهم دست میده و قلبم
درد میگیره ... دیگه واقعا فضولیم به اوجش رسیده بود و ازش پرسیدم که کی
چی گفته ؟ با خجالت بهم گفت که "شاید باور نکنی ولی این حرف رو خودت چند
روز پیش بهم گفتی "و منم یاد اون روز و تصویر وبش افتادم ولی جمله ایی که
بهش گفته بودم رو به یاد نمیاوردم که خودش یادآوری کرد و تازه فهمیدم وقتی
یه حرفی از ته فلب باشد وافعا به دل مینشینه راست میگن!!! و یه نتیجه دیگه
هم که گرفتم این بود که راست میگن وافعا دل به دل راه داره چون اگه آدما
ابراز علاقه هاشون واقعا از ته فلب باشه رو دل هم تاثیر مستقیم میذارن .
من دوستای پسر زیادی توی نت داشتم ولی هیچوقت بین هیچکدوممون همچین حسی که
قلبمون به لرزش در بیاد به وجود نیومد . این یه حس خوب و آرام بخشه که با
تمام وجودم میتونم حسش کنم . جالب اینجاست که مجید دقیقا میتونه توی فکر و
ذهن من رو بخونه و این نشون میده که چقدر از لحاظ روحی بهم نزدیکیم .بعد
از اون روز خیلی ابراز علاقه های بارزتر بینمون صورت گرفت ...ولی از
اونجایی که من شانس ندارم این نوع حس با فردی به وجود اومده که خیلی از
لحاظ سنی از من کوچیکتره ، خودمون هم میدونیم که یه روز چه بخوایم و چه
نخوایم باید از هم جدا بشیم به خاطر همین حتی وقتی هم که با هم هستیم
بیشتر احساس دلتنگی میکنم و این جمل? معروف درمورد ما صدق میکنه که میگن
"بدترین نوع دلتنگی وقتی هست که پیش اون کسی که دوستش داری باشی ولی بدونی
هیچ وقت بهش نمیرسی !!"
حدود 3 شب ازش خبری نداشتم و پیش خودم حدس زدم که شاید اون نمیخواد این
دوستیمون ادامه داشته باشه و منم با خودم گفتم سعی میکنم که فراموشش کنم
!! از یه طرف نگرانش هم بودم و براش یه آف گداشتم و رفتم خوابیدم ، ظهر که
از خواب بیدار شدم دیدم که یه مسیج برام فرستاده که "من چند روز مسافرت
بودم و همه جا قلب تو همراهم بود ولی امروز صبح از خواب بیدار که شدم حس
بدی داشتم و قلبم حس کرد تو داری من رو فراموش میکنی !!!!"( واقعا بدجوری
من تو کفش موندم که چطوری میتونه توی ذهن و قلب من رو بخونه )ولی بعد از
اون مسیج بازم به دو تامون ثابت شد که چقدر همدیگر رو دوست داریم . یعنی
هر روز که میگذره این علاقه بیشتر و بیشتر میشه و نمیدونم نتیجه اش چی
میشه ، من خودم نمیتونم ازش دور بمونم  ولی گاهی علیرغم میل باطنیم از خدا خواستم که یه کاری کنه که از هم دور بشیم که این علاقه کمتر بشه ولی کم که نشد هیچ بیشتر هم شد ....ولی از خدا میخوام آخرو عاقبت دوتامون رو ختم به خیر کنه ،نمیدونم
اسم این حس رو چی بذارم ؟ عشق ؟دوست داشتن ؟ وابستگی ؟ یا عادت ؟ ولی این
حسی که با مجید دارم با تمام حسای دیگه ایی که قبلنا داشتم فرق میکنه یه
حس عجیبیه ... میدونم که دوستیه من با مجید شاید به دید بعضیا خنده دار
باشه ولی واسه من این حس خوب ارزش داره و دوسش دارم ... اینجا هم از ته
قلبم میگم که مجید جونم دوستت دارم


 نویسنده: دختر شهریور

نظرات دیگران


پنج شنبه 87/4/27 ::  ساعت 7:54 صبح


سلاام امروز اولین پستم توی وبلاگ جدیدمه ، من قبلا توی بلاگفا یه چندتایی وبلاگ داشتم که هم خانواده و هم خیلی از دوستام آدرسش رو داشتن که خیلی بهم سر میزدن ولی اینجا رو ساختم که حرفای دل خودم رو راحت بگم .  
 نویسنده: دختر شهریور

نظرات دیگران


لیست کل یادداشت های این وبلاگ